چَتي با ياسمين

عاطفه برزين
atkindness@yahoo.com


تا اندازه‌اي مي شناختمش،البته شايدخيال ميكردم‌‌كه‌مي‌شناسمش اما‌‌اغلبِ روحياتش شبيه‌من بود. مي‌دانستم كه صادق‌و‌راستگوست چون زود تمام پته هايش را روي آب ميريخت.اگر گناه يا اشتباهي مرتكب ميشد،مي پذیرفت ،درست مثل من.شوخ طبع و بذله گو بودو تقريباً در اغلب جملاتي كه مي شنيد،مي توانست نكته‌اي براي خنديدن بيابد و ‌باز ‌درست مثل من!
از مذهب اطلاعات خوبي داشت كه البته بيشتر از من ،ولي آدمي ميانه رو بود كه اصول اوليه را رعايت مي كرد،نماز مي خواند،روزه‌ ميگرفت،شراب نمي خوردوكار نامشروع نمي كرد، درست مثل من!
مدتي پيش بر حسب تصادف بااو آشنا شدم،تمايلي به‌اين آشنايي نداشتم،اماوقتي ديدم با دختر جواني از فاميل چت مي كند،كنجكاو شدم بدانم چرا با داشتن مدرك بالاو‌ زن و فرزند،با دختراني كه مي توانند جاي فرزندانش باشند،چت ميكند؟
برايش از رسوخ شيطان در محفلي مثل چت ،گفتم.از او پرسيدم اگر عاشق شود و وصال برايش ممكن نباشد،چه ميكند؟واگر طرفهاي چتش عاشق او شوند چه بايد بكنند؟واينكه همسرش از‌ارتباطات او چه مي داند؟
و او مثل اينكه سالهاست‌ مرا مي‌شناسد،همه حرفهاي دلش راگفت و متذكر شد كه تا به حال هيچ كار‌نامشروعي نكرده و عاشق هم نشده‌است !گفت همسرش را بسيار دوست دارد و ‌او را ازاين گفتگو و ‌دوستيها آگاه كرده‌،او هم پذيرفته‌است !كه البته اين آخري را باورنكردم ‌و ‌بعدها فهميدم همسرش فقط دوستيهاي ساده اورا فهميده‌است‌!
مدتها بحث هاي اخلاقي ما طول كشيدتا‌او علي‌رغم ميل باطنيش از‌مشكلات زناشوئيش گفت و اينكه همسرش بيشتر به‌فرزندانش توجه دارد تا او و خلأهايش را پرنمي‌كند!او گفت: به دنبال پركردن‌اين خلأها در زندگي‌است،به دنبال نيمه گمشده،همراز،همسخن و‌همفكر و همچنين اظهار داشت به همه درهمان ابتدا گوشزد ميكند كه قصد ازدواج مجدد يا عاشق شدن ندارد و ظاهراً‌ اكثر طرفهاي موجودش هم پذيرفته‌بودند،مگر چند مورد كه او با زيركي تمامش كرده بودتا معضلي براي او و خانواده‌اش و همچنين طرف مقابل پيش نيايد.
مدتي درگير اين قضايا بودم،روح حساس من تاب وتحمل شنيدن‌ و ديدن‌اين موضوعات را نداشت متبحر‌و‌استاداخلاق‌هم نبودم كه بتوانم چنين شخصيتي را تغيير دهم.دلم نيز برايش مي‌سوخت ،او به تنهايي مقصر نبود!همسرش كامل كننده‌روح و جانش نبود،از طرفي عادت به‌دوستي بامؤنثين مثل اعتيادي چند ساله تمام شريانهايش را آلوده كرده بود.
دراوائل آشنايي با اين شخص‌،با كمك دوستي ،آي‌دي(شناسه) تقلبي مشتركي درست كرديم تا اين شخص ويا افراد ديگري كه مدعي بودند با هركسي چت نمي‌كنيم ودخترها خودشان ما را پيدا مي‌كنند،راامتحان كنيم.اما‌ظاهراًاين آي‌‌دي مورد پسند واقع نشد‌و ماهم موضوع را فراموش كرديم.تا اينكه مدتي بعداز قطع‌ارتباط با‌آقاي دكتر،براي سرچ(تحقيق)ِموضوعي‌دراينترنت كه نمي‌خواستم‌با آي‌ديهاي مشخص خودم اقدام كنم،سراغ همان شناسه بي‌وجود خيالي رفتم.به مجردي كه‌آن‌لاين(وصل)شدم،آفلاينهايي(پيغام)از همان جناب ديدم كه مشوقانه‌خواستارادامه دوستي بود،انگار حسابي كفگيرش به تهِ‌ديگ خورده بود.
داشتم فكرمي‌كردم تا دير نشده‌اين‌ويزيبل‌(نامشهود)شوم ولي ديگردير‌شده بود!!
ـ سلام
ـ سلام
ـ خوبي‌؟
ـ ممنون
ـ اسم شما چي ‌بود؟منزلتون كجا بود؟
ـ ياسمين‌،25ساله،دانشجوي مترجمي زبان،از ستارخان.
مراقب بودم اشتباه نكنم،ميدانستم باآدم باهوشي طرف هستم كه ممكن است همان سؤالها رابه‌نحوي ديگر تكرار كند.
ـ اين دوماه كجا بوديد؟
فكر كردم هرچه بگويم مورد شك واقع‌ مي‌شود،جُز…
ـ ايران نبودم.
ـ كجا؟
ـ تركيه،ازمير!
ـ آفرين !چه جايي هم بودي !كنار دريا ! اون جا چه كار مي كردي؟
ـ منزل خواهرم بودم .(چه دروغها كه نمي‌گفتم )
ـ من عطا‌الله … هستم،مترجم ودكتراي‌مديريت صنعتي‌وفوق ليسانس ……..
وتند تند فايل بود‌كه برايم مي‌فرستاد،عكسهايي از خودش و‌جلدِكتابهايش .
ـ‌ دست نگه دار!من معذوريت دارم.همه چيز كنترل مي‌شود.
ـ خوب بعد‌پاكشون كن‌.اصلاً چرا به من تلفن نمي‌زني؟سرعت آشنايي باچت خيلي كند‌است!
با شيطنت خاص خودم وبا روحيه‌اي كه ازاو مي‌شناختم،براي جذب بيشترش گفتم:نمي‌تونم چون تازگيها دو،سه بارشيطوني كردم‌وخانواده حسابي مراقب من هستند،اصلاًنمي‌تونم تماس بگيرم!
شكلكِ خنده از ته‌دل مسنجررا فرستاد وگفت:چه شيطنتي؟
باز قوه تخيلم به‌كار افتاد وداستاني راآغاز كردم كه خودم از خلقش متعجب بودم!
ـ آخه ميدوني من مطلقه هستم.مدت كمي بعداز ازدواج مجبور به متاركه شدم.

- قبلا نگفته بودي؟
چهره خندانش را تصور مي‌كردم كه‌چه‌قدر ازاين آشنايي خوشحال است.
ـ به درسم خيلي لطمه خورد وعقب ماندم.

- من مترجم هستم مي‌تونم كمكت كنم.
- ممنون،بعد از طلاق با چند نفر آشنا شدم،اما خانواده فهميدند واز ترس اينكه در چاه ديگري نيفتم،خيلي مراقبم شدند…….
در دل مي‌خنديدم.مي‌دانستم به هدف مي‌زنم،او به دنبال زنهاي‌شكست‌خورده و مطلقه‌اي بودكه بتواند به طور شرعي وارد ماجرا شود!
از موضاعات مختلفي صحبت كرديم‌‌،سعي داشتم زني عادي ونه خيلي زيرك جلوه كنم.كسي كه اكنون در بحران بعداز طلاق است واحتياج به دوستي قابل‌اعتماد داردولي زياداهل صحبت نيست وبسيار محافظه‌كاراست ،(يعني درست برعكس خودم!)
ـ چه شكلي هستي؟
(سعي كردم‌از واقعيت موجود دور نشوم).
ـ چشمهاي ميشيِِ‌درشت ،بيني كوتاه،پوست گندمي وگونه هاي كمي برجسته دارم.
ـ ok پس خوشگلي !
از كلمه اوكي زياد استفاده مي كرد.ختمي بود براي تاييد.
ـ عكسم‌را ديدي؟چه‌طور بود؟
ـبد نيستي اما سِنت بيشتر‌از اوني كه گفتي ميزنه!(مي‌دانستم نسبت به اين موضوع حساس است ولي‌به عمد اين مطلب را گفتم كه‌از اعتماد‌به‌نفسش در‌چت كردن با خانمهاي زير سي سال بكاهم).
ـ نه! در عكس اينطور‌است ولي خوشتيپ وجوان به نظر مي‌آيم.
ـ چه كساني اينو بت گفته‌اند؟
ـ خيلي ها.
ـ مطمئني؟؟ !!!!!!!
ـ خيلي بدجنسي‌!!
ـ من ديگه بايد برم،دير وقت است ،خانواده ممكن است شك كنند.
دلشوره داشتم ،خيس عرق بودم و از ادامه مكالمه نگران.
ـ صبر كن !خواهش مي كنم فردا با اين شماره تماس بگير……
‌ـ نه !‌من زن شكست‌خورده‌اي هستم!نمي تونم به اين زودي به كسي اعتماد كنم.با توجه به بلاهايي كه ‌سرم‌آمده،اين حق را به من بده كه بيشتر فكر كنم.

ـ فكر براي چه؟من آدم تحصيل كرده‌اي هستم،مزاحمت نخواهم‌شد.
ـ مگه تحصيلات عالي مانع بد بودن آدمها مي‌شه؟خيلي‌هارا ميشناسم كه زياد درس خونده‌اند،اماهزار‌كار خطا مي‌كنند،درثاني اين اولين باره با مردي مواجه مي‌شم كه همسر وفرزند داره،من دوست اين مدلي نداشته‌ام!(نيش خود رازدم!).
-چه مدلي؟مگر من هيولا هستم؟خوب زن دارم كه دارم!همسرم كاري به من نداره.مگه مي‌خواهم اونرا هم پيش تو بيارم؟حساب‌او جداست‌،دوستي من با ديگران هم جدا.
فكر‌مي‌كردم:بله او جداست و رفيق بازيهاي من جدا!خانواده گوشه‌اي از زندگيست ونه همه آن،تفريحات اين مدلي هم سرگرمي جداست و خيانت واژه‌اي بيمعنا!!!!
عصباني بودم ودوست داشتم مكالمه رادر كل پايان دهم،ولي انگار‌درون كنجكاو‌من،دوست داشت ادامه‌دهد.اينكه به جاي آدمِِ‌ديگري حرف مي‌زدم وزندگي مي كردم،حال و هواي عجيبي داشت،زني كه خود ساخته‌بودم ولي دوستش نداشتم!دوستش نداشتم چون هوس مردي شده‌بود كه زن و زندگي داشت وزماني را از او مي گرفت كه مي بايست با خانواده‌اش بگذراند يا صرف مطالعه وتحقيق كند.
دو ساعتي بود كه چت مي كرديم،خسته و نگران بودم واز اين رفتار شرمنده. اما چه كنم بازي بود كه ناخواسته شروع شده‌بود و كنجكاوي باعث ادامه‌آن. ولي مگر نه‌اين خود يك تحقيق براي من بود؟پس وجدانم را گول زدم،تاآرام شود.

چند شب ديگر گذشت و‌من گاهي به‌صورت نامشهود‌ وارد شناسه تقلبي مي شدم، پيغامهاي او‌را مي‌خواندم و با تعجب مي‌ديدم شماره‌تلفن همراه و‌حتي اداره و ساعت مورد نظر براي تماس را داده‌است كه من يا در واقع ياسمين با او تماس بگيريم!
به ياد روزي افتادم كه به او گفتم:از آدمهايي كه خودشان را ذره ذره بين نامحرمان تقسيم مي‌كنندمتنفرم!از آنهايي كه تمام مشخصات وتلفن هايشان را‌به كساني كه نمي‌شناسند،بخشش مي‌كنند بيزارم!چرا نمي‌ترسي از اينكه روزي زندگيت از هم پاشيده شود؟از اينكه روزي كسي آنقدر وابسته يا عاشقت شود كه همه‌چيز را به همسرت بگويد‌تا او ترا رها كند و خودش به‌تو برسد؟آيا به اين موضوع فكر كرده‌اي كه يك عاشق توان رسيدن به تو‌ و از هم پاشيده كردن زندگي كه معتقدي دوستش داري را دارد؟!
و او مكثي مي‌كرد ،نفس عميقي مي كشيد و مي‌گفت :مي‌دانم ،قبول دارم،تو راست مي‌گي ولي تا حالا اين اتفاق نيفتاده‌ و اميدوارم نيفتد.
غرق در اين افكار بودم و به شماره‌هايي كه داده بود نگاه مي كردم كه:
ــسلام
ـ سلام
ـ چه طوري ؟
ـخوبم
ـ كم پيدايي؟چرا تلفن نمي‌زني؟
فكر مي‌كردم چه قدر به شكار جديدش فكر مي كند؟وهرلحظه ملتهب ديدارش است! پس با شيطنت سؤالي را طرح كردم كه اورا بيشتر مشتاق كنم!
ـ راستي! اگه زن مطلقه‌اي قصد ازدواج موقت داشته‌باشه،اجازه پدرش ،شرطه؟
(به بدجنسي خودم مي‌خنديدم)
ـ نه!اصلاً چه‌طور مگه؟
ـ آخه مدتي پيش پسري عاشقم‌شد كه قصد ازدواج داشت‌.اما وقتي خانواده‌اش فهميدند من متاركه كرده‌ام،ممانعت كردند و او چون عاشق بود نمي تونست از من دست بكشه،پس پيشنهاد ازدواج موقت داد،در همين حال،خانواده‌ام متوجه اوضاع شدند وقشقرقي به‌پا كردند كه نگو!
ـ چرا گذاشتي بفهمن؟چرا به اونا گفتي؟
ـ من نگفتم،خودشون از تلفن‌ و رفت‌وآمدها متوجه شدند.به‌همين دليل محدوديت در تلفن زدن دارم.
(در واقع با يك تير دو نشان مي زدم.هم از شر تلفن‌زدن راحت مي شدم،هم دروغي كه گفته بودم،توجيه مي‌شد.)
ـ بازم خواهش مي‌كنم تماس بگير،خيلي حرفها در چت باعث سوءتفاهم مي‌شه،از طرفي اينترنت خيلي‌ وقت‌گيره.
از سماجتش خسته شدم اما دليل اين اشتياق را ميدانستم.به ياد گفته‌اي افتادم كه‏‏‎“زنها بيشتر از راه گوش عاشق مي‌شوندو مردها از راه چشم‌”باز دردل گفتم،اي حيله‌گر!مي‌خواهي مثل بقيه شكارهايت با صداي قشنگ وزمزمه‌هايت،با گوش دادن به دردودل زنهاي پردرد وگفتن شوخيهاي به‌جاو بامزه‌ات‌،آنهارا به خود وابسته كني وباخود تا‌آن سر قله‌قاف ببري؟!
ـ نه!گفتم كه آنها خيلي مراقبن.
باز موزيانه به سراغ كنجكاوي ونصيحت‌كردن رفتم.
ـ چرا شما به دنبال دوست يا عشق در چت مي‌گرديد؟
ـ مگر چت جاي بديست‌؟شما چرا مي گرديد؟
با پررويي گفتم:من به دنبال شوهر مي‌گردم!
شكلك لبخندي كه دو رديف دندان به‌هم چسبيده را نشان مي‌دهد ،فرستاد و گفت :بله شما حق داري!
ـ وشما؟
ـ من با همسرم مشكل عاطفي دارم،او مرا تنها مي‌گذاره،نمي‌تونه همه نيازهاي مرا پر كنه.
ـ زنها نبايد مشكلي براي كامل كردن داشته‌باشن،تو اورا درك كن‌،بيشتر با او باش تا مشكل حل بشه.
ـ تو چرا همسرت را درك نكردي وجدا شدي‌؟
برخود لرزيدم.سؤال سختي بود،ولي فوري جواب دادم:
ـ همسر من خيلي جوان وبي‌تجربه بود و‌بسيار دهن‌بين و فقط به‌حرفهاي خواهرها ومادرش گوش ميداد.آنها هم مرتب در زندگيمون دخالت مي‌كردند،ميدوني ‌اهاليِِ…بسيار زن‌سالارند!(چون خبر داشتم آخرين دوست دخترش اهل آن شهراست،تكه‌اي هم به او انداختم)وخلاصه اين درگيريها باعث اختلافات شديد وجدايي شد.
از ادامه صحبت راجع به اين موضوع اظهار ناراحتي كردم و او نيز عذرخواهي كرد وديگر تا آخرين لحظه‌حرفي از‌آن همسر خيالي پيش نيامد.
من دليل جدايي ياسمين را موضوئي فرض كرده‌بودم كه‌هرگز به آن اعتقادي نداشتم،اما براي گفتن‌ دروغهاي تازه فرصت زيادي نداشتم.
باز شروع به نيش زدن كردم.
شمادر چت به‌دنبال چه هستيد؟چرا جواب من را واضح نمي ديد؟
ـ يك دوست ،يك همفكر،كسي كه حرفهام را بفهمه،كسي كه از‌وجودش لذت ببرم.
ـ چرا بين مؤنثنين ،دنبال اين دوست مي‌گرديد؟شما كه همسر‌داريد پس بين مردها دوستي همفكر و همدل بيابيد.
ـ من از طبيعت زنها بيشتر خوشم مياد،ازبودن باآنها لذت مي برم‌.كارخلاف شرع هم نمي‌كنم.چه‌اشكالي داره؟
ـ ببينيد،من به اين صحبتها اعتقاد ندارم،اگر به دنبال عشق هستيد ويا در پي دوستي از جنس مخالف،اين عشق يا دوست ،با جستجو در چنين مكانهايي پيدا نمي شه،چون عشق و علاقه پيداكردني نيست واكثراوقات اتفاقيه‌!به هر حال شما ريسك مي‌كنيد چون تا مدتها ممكنه نتونيد به صداقت طرف مقابلتون مطمئن بشيد!(مثل صداقت من )وتازه اومديم و كسي را پيدا‌كرديد كه مثل شماوهمدل با شما باشه،بعد عاشقش بشيد!اونوقت تكليف زندگي اصلي زناشوئيتون چي ميشه؟از عاشق شدن نميترسيد؟از خراب‌شدن زندگيتون هراسي نداريد؟
مدتي مكث كرد،جوابي نداشت‌،مي‌دانست راه اشتباهي را طي مي كند!قبلا خودم و نه ياسمين همه اين بحث‌هارا با اوكرده بودم،مي‌دانستم او معتادبه اين رفتار شده‌است‌!
ـ بعضي حرفهايتان درسته،ولي چت كار بدي نيست ‌،من از صحبت ولحن كلام آدمها،تا حدودي آنها را مي شناسم!هرگز به دنبال زنان‌بي شخصيت نميرم.مرا دست‌كم نگير.
شايد قبلا دست‌كم نمي گرفتم ولي الان كه او مرا نشناخته بود وخيلي راحت فريبش داده‌بودم،او‌رادست كم مي گرفتم و به قول خودش ريز مي ديدمش‌!
در آخرين لحظات خداحافظي‌،طبق معمول،ملتمسانه درخواست تماس حضوري يا تلفني داشت .

شب وقتي شروع به چت كرديم،به‌اوگفتم:امروز به شما تلفن زدم،او هم با چربزباني گفت :
ـ گوشمان به صداي شما روشن !پس چرا صحبت نكردي؟ديدم صدايتان جديد است !
ـ از كيوسك تلفن تماس مي‌گرفتم. دور و برم خيلي شلوغ بود،براي شروع مكالمه چون دفعه اول بود مي‌بايست خودم را معرفي مي كردم،ولي همه متوجه من بودند و اين كار صحيحي نبود،پس قطع كردم.
ـ اوه،درست ميگي.اشكالي نداره.من هم جلسه داشتم ونمي تونستم صحبت كنم.
ـ شما صداي زيبا و آرام ومهرباني داريد!
ـ بله همه همين را مي گويند!اما شما در اين دو كلمه چه‌طور فهميديد؟
(خراب كرده بودم و‌بايد درستش مي كردم،واي كه اگر مي فهميد؟)
ـ آخه چند روز پيش هم با‌موبايلتان تماس گرفتم اما خجالت كشيدم حرف بزنم!
ـ آها!يادم آمد.خوب چرا حرف نزدي ؟فكر كردي من گودزيلام؟
ديگر مطمئن بود من‌هم زنم هم غريبه‌اي كه تاحالا صدايش را نشنيده ومن همين را مي‌خواستم.نفس راحتي كشيدم اما كنجكاوي اينكه هنوز وبلاگم(روزنگار) را مي خواند يا نه،قلقلكم مي‌داد.
ـ وبلاگ مي خواني؟
ـ گاهي
ـ يك آدرس ميدم حتما بخون،بعد از اينكه نظرت را راجع به شوهراين زن دونستم،تصميم مي‌گيرم كه به اين دوستي ادامه بدم يا نه!
ـ راجع به چه موضوعيست‌؟
ـ زندگي خانميست كه همسر بي‌وفايي داره كه هرروز با دختري دوست مي شه .
ـ اوه!ok آدرس بده.
واين بهانه‌اي شد براي ادامه چت.اينبار خوشحال بودم‌واميدوار كه‌شايدمطالبي كه به‌او معرفي مي كنم‌،تعمق برانگيز باشد‌و‌او دردودل زني را ببيندكه مردش شبيه‌خوداوست ،مردي باتحصيلات بالا والبته احساساتي كه‌با افراد زيادي ارتباط داشته‌است.دردودلي غمناك از زني كه تمام‌جواني و هستيش را‌به پاي مردي ريخته كه درتمام آن سالهافريبش داده وفقط عادت باعث ادامه زندگيشان شده‌است‌ و اين زجر در تك‌ تك جملات آن زن احساس مي شد.دراين فاصله‌مجبور شدم كامنت‌هايي(نظراتي برنوشته‌هاي ديگران)در وبلاگ اين خانم، به اسم ياسمين بگذارم،چون همه‌جا ردپايي از خود واقعيم به چشم مي‌خورد.ديگر ياسمين شده‌بودم و به جاي او نظر مي‌دادم !
چندين شب راجع به مطالب وبلاگ‌ها بحث كرديم…..
ـ داستان ماريان را خواندي؟
ـ بله خيلي جالب بود.
ـ اخلاق همسرش را پسنديدي؟ديدي بعد از هرجدايي از معشوقه هايش چقدر غمگين مي شد و اشك مي ريخت ؟
ـ من مثل آن مرد نيستم.
منظورم را متوجه نشد.مي خواستم به او بفهمانم‌كه آن مرد با‌وجود‌ رذالتش،بااحساس،عشق ورزي مي كند،امااو‌ ‌همه را به بازي ميگيرد!ولي چيزي نگفتم وبه جاي آن آدرس وبلاگ خودم‌را‌دادم.انگشتانم يخ كرده‌بود‌و مي لرزيد! او به حقيقت نزديك مي‌شد!
ـ وقت كردي به اين آدرس هم برو…….
ـ هميشه مطالبش را مي‌خوانم.
ـ اِ جدي ؟
ـ بله !مي‌شناسيش ؟
ـ نه!فقط سبك نگارشش برايم جالب‌است .
قطعه‌اي از نوشته‌هايم كه خطاب به‌افرادي مثل او بود را از وبلاگم‌ كپي كردم وبرايش فرستادم.
مي‌خواستم به‌اين بازي خاتمه‌دهم.
ـ اينها كه نوشته‌هاي … ؟!
همه را از بر بود .مطمئن شدم نوشته‌هاي وبلاگم را مي‌خواند.
ـ به نظر تو ،آدم عصباني و ناراحتي نيست ؟
از اين حرف دلخور شدم.
ـ نه،اتفاقاً تكه‌هاي طنزي در وبلاگش ديده‌مي‌شه كه نشان مي‌ده شوخ‌طبع است،و اگه غمگين مي‌نويسه شايد‌دليلش اين باشه كه از كسي يا چيزي ناراحته!
ـ اوه شايد ولي از كي ؟
ـ نمي‌دونم،زياد با او آشنا نيستم.
بحث را عوض كردم .براي خاتمه‌ي‌ چت نقشه بهتري داشتم پس باشيطنت پرسيدم:
ـ مي خواي عكسم را ببيني؟
با فرستادن شكلك هاي ياهو اظهار علاقه‌شديدش را نشان داد.
دستانم از حدس پايان ماجرا يخ كرده‌بود.
ـ عكسم را مي‌فرستم،ولي به‌پا غش نكني !
ـ چرا مگه خيلي خوشگلي ؟
خوب بله ديگه.صبر كن يك عكس كه در دامن طبيعت انداختم را بفرستم.آهان…..فرستاده‌شد.دلم مي خواد قيافه‌ات را موقع ديدن عكس ببينم.
ظاهرا به‌دستش رسيد،چون باكمي مكث گفت:
ـ اين كه يه خره!اونم يه خر نر!تو مگه خري؟
ـ بله يك خر به‌تمام معني از نوع ماده كه با آدمي مثل تو حرف مي‌زنه!
ـ اين حرفو نزن،مگه من چه‌طور آدميم؟خواهش مي كنم عكس واقعي خودت را بفرست.
ـ نه !
ـ جونِ من !) شكلك سربه‌زيري كه دو تا لُپ سرخ از خجالت داره فرستاد)
ـ جون تو؟ شما ؟
ـ من ؟ عطا ! بابا اذيت نكن بفرست ديگه !
- باشه عكس واقعي خودم را ميفرستم.يه خر ماده كه مثل‌آدمارنگ و تزئين شده!
ـ نگو.اين چه حرفيه!
عكس با حجابي كه از فاصله دور انداخته‌بودم،برايش فرستادم‌و منتظر عكس العمل اوشدم.بدنم مي لرزيد ،دستهايم همچنان سرد بود و پيشانيم پراز عرق.در اين مدت بارها اين صحنه را مجسم كرده‌بودم واين سؤال را تكرار:اگر مرا بشناسد چه مي‌شود؟ چهره سرخ وعصباني اورا مي‌ديدم كه فرياد مي زند ‌و ‌يا ناگهان چت را قطع مي‌كند. واي اگر براي هميشه سكوت كند و نگويد كه حتي از دستم عصباني‌است يا نه ،چه مي‌شود؟كه هيچ چيز برايم از سكوت سختر نيست.
اصلاً اگر با اطلاعاتي كه از من دارد ،مزاحمتي ايجاد كند چه؟
از همه بدتر مرا هك نكند؟! اين آخري بدترين شكل ممكن است !……..
چند لحظه سكوت و….

ـ حدس مي‌زدم اين شكلي باشي !
ـ مطمئنم كه نمي دونستي همون هميشه ناصح سمجي‌ام كه حقايق را به تو گوشزد مي كنه؟
ـ راستش تا زمانيكه از وبلاگها چيزي نگفته‌بودي،نمي دونستم،ولي بعد حدس زدم.
ـ تقصير خودت هم بود باور كن قصد نداشتم وارد چنين شوخي بشم ولي مدتها پيش اين شناسهِ مسخره را درست كرده‌بودم‌وچون اونوقت كم‌محلي كردي،فراموشش كرده‌بودم تا اينكه…….
براي توجيه اين نامرديم هرچه توانستم گفتم،راستش خيلي ترسيده‌بودم و انگار دوست نداشتم از دستم ناراحت باشد!ولي او باكمال خونسردي گفت :
ـ خيلي دلم برات تنگ شده‌بود.ميدوني كه من دروغ نمي گم ! تو همون نيمه گمشده من هستي همدل وهمفكر !كسي كه اين همه‌سال دنبالش گشتم تا پيدا شد ولي خيلي زود ….به‌هر حال تا آخر عمربرات احترام قائلم.
انگار كسي گلويم را فشار مي‌داد،هيچ اكسيژني براي بلعيدن نبود،به زحمت نفس عميقي كشيدم و نوشتم :احساس مي‌كنم از تو خيلي دور شدم.سرم به نوشتن گرمه و….
ـ ولي من از تو دور نشدم،فقط چون تو راضي نيستي،نخواستم اذيت بشي .
كمي سكوت كرد.انگار با دقت عكس را نگاه‌مي‌كرد.
ـ انگار كمي چاق شدي؟
ـ خوب اظطرابهاي قبليم كمتر شده،طبيعيه كه چاق بشم……….
_ به هرحال خوشگلتر شدي.
ـ عطا !
ـ جااااااانم !
ـ راستي خيلي از دستم ناراحت شدي؟
ـ نه اصلاً!شوخي بامزه‌و
ـ پر هيجان !!!(شكلك چشمك )
ـ بله شوخي بامزه وپرهيجاني بود.خيلي سرگرم شدم ولذت بردم.ميدوني من از حرف زدن با تو هيچوقت خسته يا ناراحت نمي‌شم ،حتي اگه ياسمين باشي !
از بزرگواريش در تعجب بودم،برخلاف تمام حدسياتم عمل كرده‌بود!خودش راست مي گفت كه شخصيت پيچيده اي دارد.مطمئن بودم اگر كسي بامن اين رفتار را كرده بود،آتشفشان فعالي مي‌شدم كه به اندازه يك توده‌مذاب ،فرياد، فوران مي‌كرد.امااو مثل كوه آرام و خونسرد بود!
ـ اتفاقات اين چند وقت را داستان مي كنم!چه‌طوره؟
ـ عاليه خيلي جالب مي‌شه و شكلك ياهو كه دست ميزند را فرستاد!
باز هم متعجبم كرد!
دير وقت بود.خداحافظي دوستانه‌اي كرديم وصفحه را بستم.همه حرفها در آرشيو‌مسيج را هم پاك كردم،ولي مي‌دانستم آرشيو فكرم هرگز از شگفتيهاي خُلقي‌اين مرد،پاك نخواهد‌شد.
صفحه مونيتور تاريك بود امادرآن آينده‌اي را مي‌ديدم كه او با ياسمين‌هاي زيادي چت مي‌كند.25،22،40ساله فرقي نمي كند!مهم اينست كه اوقات پرهيجان وسرگرم‌كننده‌اي داشته‌باشد!چتي با ياسمين يا هر كس ديگري ! شايد نيمه گمشده‌اي ديگر……!

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31050< 21


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي